کتاب دوپینگ و داروهای نیروزا در پرورش اندام نخستین کتاب من بود که اگر درست به خاطر داشته باشم در سال ۱۳۸۴ بود که منتشر شد و چاپ نخست آن تنها ۲۷ روز پس از انتشار در بازار نایاب شد.
بازتاب خبر نشر این کتاب و همچنین هدف اصلی ما از نوشتن و نشر این کتاب و همچنین گوشه ای از دشواری های چاپ این کتاب و کلا، کتاب در ایران از زبان من را می توانید از طریق این لینک و از سایت ایبنا، سایت خبرگزاری کتاب بخوانید.
کتاب دوپینگ و داروهای نیروزا در پرورش اندام به چاپ هشتم نیز رسید و البته مدت زمان زیادی است که تجدید چاپ نشده است و در بازار نیز نایاب می باشد ولی کماکان نسخه هایی از آن را شاید بتوان در کتاب فروشی هایی که کتاب های دست دو می فروشند یافت.
فلاکت هایی که برای نشر این کتاب کشیدم
سال ۸۳ اینترنت حتی در دانشگاه های ایران و برای دانشجویان نیز به سهولت در دسترس نبود و در خانه ها نهایت اینترنتی که می توانستید سراغ بگیرید اینترنت دایل آپ بود که اولا سرعت اش نهایتا به چت کردن در یاهو مسنجر قد می داد در ثانی با عنایت به اینکه سوای خرید اکانت باید هزینه ی تماس تلفنی با مرکز ارائه دهنده ی خدمات اینترنت را نیز پرداخت می کردید بسیار گران تمام می شد.
داستان حسین کرد تعریف نکرده و نبش قبر نیز نمی کتم، این مقدمه برای اینکه بتوانید تنها گوشه ای از بدبختی هایی که من در آن سال ها و برای به انجام و به نتیجه رساندن همین کتاب متحمل شده ام را درک کنید ضروری است پس گوش کنید.
در آن دوران برای کسب اطلاعات و برای دسترسی به دانش روز بدنسازی و حتی برای دیدن و ذخیره کردن تصاویر به ندرت می توانستید به اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشید و شاید در این دوران و برای شما که دسترسی به اینترنت فوق پر سرعت امری عادی شده است باور کردن این موضوع که با اینترنت دایل آپ آن دوران برای باز شدن یک صفحه ی ساده از یک سایت خارجی گاه بیش از بیست دقیقه چشم بر مونیتور می دوختم نیز ناممکن باشد ولی این مسائل حقایق روان فرسایی بودند من آنها را با گوشت و پوست و روح و روان زیسته ام.
گوشی های تلفن همراه که امروزه نوزدان نیز در دست دارند و همگی نیز به اینترنت پر سرعت مجهز می باشند در دست همگان نبودند و حتی اگر موبایل داشتید بد نیست بدانید سرویس پیام کوتاه نیز برای مشترکان راه اندازی نشده بود و موبایل های آن دوران حتی کالر ای دی نیز نداشتند.
در دورانی که وضعیت تا به این اندازه اسف بار كه شرح اش رفت، بود جای خالی کتاب در زمینه ی پرورش اندام در جامعه ای که تشنه ی دانش در این زمینه بود به شدت حس می شد و البته لازم به ذکر می دانم چند نمونه کتاب سراسر ترجمه و مملو از اشتباه با جمله بندی هایی که سر و ته نداشته و کاملا نامفهوم بودند به بازار عرضه شده بود که به دلیل اینکه حقیقتا چیزی بیش از انبوهی کلمات و جملاتی گنگ و مملو از غلط نبودند که از متون خارجی ترجمه می شد این کتاب ها با استقبال چندانی رو در رو نشده بود.
نزدیک به سه هفته روزها به تحصیل دانش در دانشگاه مشغول بودم و عصرها در سالن وزنه برداری یک ضرب و دو ضرب تمرین می کردم شب ها از سر علاقه ای که به این کار داشتم علیرغم خستگی مفرط و در حالی که دسترسی مان به اینترنت در وضعیتی بود که توضیح دادم بر روی کتابی که می بینید کار کرده و به هر دشواری و سختی که بود این کتاب را تمام کردم.
بلافاصله پس از اتمام این کتاب و با این خیال خام که اگر بازار نشر از نگاشته شدن چنین کتابی باخبر شود آن را روی هوا می زنند و مرا با لیموزین از درب منزل برای عقد قرارداد می برند نسخه ی دست نویس کتاب را برداشته و خوشحال و خرسند و خجسته طور راهی بازار نشر شدم.
موضوع را در ابتدا با یکی از نشریات پرورش اندام آن دوران که گهکاه برای شان مقاله می نوشتم مطرح کردم و در نهایت تعجب نه تنها نشانی از استقبال و خوشحالی و تبریک در چهره و کلام شان ندیدم بلکه سرزنشی توام با القای حس نا امیدی در کلام شان موج زد و تلویحا گفتند که کار بیهوده ای کرده ای.
پرسنل این نشریه گویا کتابی دقیقا در همین زمینه و با همین موضوعیت و با وجناتی که شرح آن رفت را چاپ کرده بودند و به عینه می دیدم که فروش نرفته و روی دست شان باد کرده و البته فضای محدود دفتر نشریه را نیز اشغال کرده بود.
این دوستان که در منصرف کردن من راه به جایی نبردند زمانی که تصمیم کبرایی که گرفته بودم را درک و باور کردند اصرار نمودند که این کتاب را با هیچ ناشری کار نکنم و خودشان تمایل به چاپ دارند و این موضوع و این تغییر موضع ناگهانی اگرچه تا حدودی برایم تعجب برانگیر بود ولی خرسندم می کرد.
در ابتدا پیشنهاد دادند مطالب این کتاب را به صورت ویژه نامه و در راستای چاپ همان هفته نامه منتشر کنند ولی من به این استناد که فرمت کتاب ماندگار تر است و مطالب این کتاب ارزشمندتر از آن است که بتوان همانند هفته نامه و یا ویژه نامه تاریخ مصرف بر روی آن درج کرد مخالفت کردم.
پس از اندکی تفکر پاسخ دادند که نسخه ی دست نویس را بدهید و ما چاپ می کنیم و من نیز نسخه ی دست نویس را دادم و هر بار نیز که پیگر روند چاپ می شدم ابراز می کردند با جدیت تمام در حال انجام امورات این کتاب هستیم و من نیز به این امید که کارها روند خود را طی می کنند امیدوارم بودم.
زمانی بیش از چهار ماه از تحویل کتاب گذشت و هیچ حرکتی از اینان مشاهده نکردم موضوع را با جدیت پیگیری کردم و یکی دو ماه دیگر را نیز مرا به هر نحوی بود سر دواندند و دست آخر که سماجت من عود کرد روشن شد که به همان سان که نسخه دست نویس این کتاب را چهار ماه قبل از من گرفته اند به همان سان آن را در کشو گذاشته و رها کرده اند و نه تنها قصدی برای چاپ ندارند بلکه تمام تلاش شان نیز بر این بوده است که به هر ترفندی که در چنته دارند کارشکنی کرده و از چاپ این کتاب ممانعت به عمل بیاورند.
رفتاری که در پیش گرفته بودند بسیار ناجوانمردانه و کثیف ولی در عین حال منطقی بود چرا که به یقین می دانستند که اگر این کتاب نشر پیدا کرده و وارد بازار شود دیگر هفته ای یکی دو نسخه از کتابی که با سرمایه گذاری این نشریه و با موضوعیت مشابه با همین کتاب چاپ شده و بر روی دست شان باد کرده بود نیز فروش نخواهد رفت.
خلاصه نزدیک به هفت ماه بدین منوال، از من پیگیری و از اینان دروغ و دونگ و …! گذشت و با دلخوری کتاب را آنان طلب کردم و این بار در کمال پستی و بی شرافتی اظهار کردند که نسخه ای که تحویل دادید در جریان جابجایی و دفتر تکانی گم شده و شاید دور انداخته شده است و این نیز یکی از آخرین ترفندهایی بود که زدند تا شاید این کتاب به انجام نرسد ولی وقتی جدیت و البته تا حدودی صراحت و البته بر افروختگی و آن روی دیگر مرا دیدند کشو را باز کرد و نسخه ی دست نویس من که در کشو خاک می خورد را به من بازگرداند.
این تنها نسخه از این کتاب بود. در آن دوران کپی به این سهولت در دسترس نبود و حقیقتا من بنیه ی مالی تهیه یک نسخه ی کپی از روی نسخه ی دست نویس را نداشتم. نسخه ی دست نویس را گرفته بودم و دوباره به خانه ی اول بازگشته بودیم و باید به سراغ ناشر دیگری می رفتیم و رفتیم.
یکی از ناشرین که در حوزه ی پرورش اندام فعالیت می کرد را پس از چندین بار رفت و آمد یافتم و وی کتاب را دید، گرفت تا یک هفته مطالعه و بررسی کند و پس از یک هفته جلسه ای با من ترتیب دادند و از تمایل خود برای چاپ کتاب پرده برداشتند و من که ابلهانه تصور می کردم بدبختی های من تمام شده است گل از گل ام شکفت.
مقرر کردند مبلغ ۱۵۰.۰۰۰ تومان بابت کتاب به من بدهد و البته من دنبال پول نبودم و با عنایت به بدبختی هایی که برای انتشار این کتاب کشیده بودم اگر پولی داشتم که نداشتم حاضر بودم دو سه برابر این پول را نیز به ناشر بدهم تا آن را چاپ کند و ۱۵۰.۰۰۰ تومان در آن دوران برای من که لنگ پول بلیط شرکت واحد بودم پول کمی نبود.
وقتی قرارداد را نشانم دادند متوجه شدم که قصد این ناشر خرید مالکیت مادی و معنوی این کتاب از من و انتشار آن به نام خودشان می باشد و اینجا بود که ناحوانمردی کسی که پیش از وی قرار بود کتاب را چاپ کند ولی در اصل مرا پیچانده و تاب داده بود در برابر وقاحت و پیشنهاد بسیار کثیف تری که این ناشر می داد رنگ باخت.
من که حقیقتا از فرط خشم و از دیدن این همه رذالت و بی همه چیزی بر افروخته بودم نسخه دست نویس را گرفته و تاکید کردم با عنایت به اینکه این کتاب به مدت یک هفته در دست شما بود تا سی سال دیگر اگر یک جمله از آن به اسم هر کسی منتشر شود شخصا با خود من که چیزی برای باختن برایم نمانده است طرف هستید جلسه را ترک کردم.
۹ ماه از اتمام نگارش این کتاب گذشته بود و من علیرغم اینکه کفش های آهنی به پا کرده و به قول ترک ها پوست سگ بر صورتم کشیده و به هر دری زده بودم تا کتاب را منتشر کنم هنوز در جهت انتشار این کتاب کمترین موفقیتی حاصل نکرده بودم و این در حالی است که در طول نه ماه، نطفه نوزاد می شود.
سراغ ناشر دیگری رفتم و پس از یکی دو هفته شور و بررسی اعلام کرد هزینه ها را تمام و کمال بپردازید و ما کتاب را چاپ کرده و تحویل شما می دهیم و البته اگر دستمان باز بود در فروش و پخش نیز کمک تان می کنیم و من در دلم گفتم نمیرید با این همه لطفی که می کنید!
بی اختیار به یاد دختری افتادم که در نمایشگاه کتاب سال گذشته و در ورودی نمایشگاه ایستاده بود و برای بازگشت سرمایه ای که برای چاپ کتاب اشعارش بر روی آن هزینه کرده بود کتاب های خود را به دست گرفته و با التماس به عابرین می فروخت تا شاید مقداری از ضرری که بر سر نشر کتاب اش کرده است برگردد و البته من اگر می خواستم سرمایه گذاری کنم پولی نیز برای سرمایه گذاری بر روی کتاب نداشتم.
به سراغ یکی دیگر از نشریاتی که در زمینه ی پرورش اندام فعالیت می نمود رفتم و نظرش مساعد بود و در عین ناباوری قرارداد چاپ نوشتیم و چند ماه پس از امضای قرار داد زمانی که کمترین تلاشی از این نشریه نیز مبنی بر انتشار کتاب رویت نکردم تماس حاصل کرده و بیان داشتم اگر قصد چاپ ندارید دست کم قرارداد را فسخ کنیم تا سراغ ناشر دیگری بروم و این دوستان که تا دیروز در پاسخ به پیگیری های من با آب و تاب از خوب پیش رفتن روند کار داد سخن می دادند تا این سخن را شنیدند به یکباره ورق را برگردانده و دیگر به تماس های من پاسخ ندادند و هنوز هم که هنوز هست انگیزه ی اینان از این کار شکنی را نمی دانم.
کار به اداره فرهنگ و ارشاد کشید و موضوع را از طریق مرکز حل اختلاف نویسنده و ناشر واقع در وزارت فرهنگ و ارشاد پیگیری کردم و خود شما بسی بهتر از من می دانید ارجاع دعوا به محاکم حقیقتا حکم ارجاع دادن گره به دندان است و اگر پیگیری ها نتیجه دهد نیز اطاله ی دادرسی ها روح و جسم را همزمان می فرساید.
به هر بدبختی و فلاکتی که بود این فرد را از طریق فشاری که از سوی مرکز رسیدگی به اختلاف نویسنده و ناشر بر وی وارد می کردند یافته و قرارداد را فسخ کردیم و باز من ماندم و نسخه ی دست نویسی که هزار آرزو و امید بر انتشارش بسته بودم.
داخل پرانتز عرض کنم وقتی سر و کارم به این مرکز افتاد تازه فهمیدم در بازار نشر و ناشری و کتاب که باید ویترین فرهنگ و مدنیت و شعور اجتماعی و ادب و آداب یک مملکت و جامعه باشد چه اوضاع اسف بار و چندش آوری است.
به عینه و از نزدیک شاهد بودم همسر یکی از اساتید بزرگ موسیقی ایران زمین آمده و شکایت می کرد که یکی از شاگردان شوهر مرحوم اش از فوت استاد بهره برداری کرده و نوشته های استاد که برای استفاده و مطالعه از استاد به امانت گرفته بود را در قالب کتاب و به اسم خود منتشر کرده است و از این دست ماجراها را به وفور شنیدم و دیدم.
و این داستان ادامه دارد…
خوب البته کلا کار نشر الان یکم خصوصی هست، من با استاد خماریان قرار بود یک کتاب چاپ کنیم در مورد ساز سه تار و شیوه منحصر ایشون، یه معرفی ساز فقط، گفتن مشهد مجوز به کار موسیقی نامیده ، دیگه از همون اول آب پاکی رو ریختن رو دستمون،
من در زمینه ی موسیقی تجربه ای ندارم ولی در زمینه ی بدنسازی تا به امروز حتی با تعلل در صدور مجوز هم برخورد نداشته ایم و خدا را شکر صدور مجوز بسیار عالی عمل کرده است. من در زمینه ی موسیقی کمترین تجربه و سر رشته ای ندارم ولی ندیده تا حدودی حق می دهم با این ابتذال و آبرو ریزی های بدتر از ابتذالی که بسیاری از به اصطلاح خواننده ها و حتی نوازنده ها و ترانه سراها امروزه رقم زده اند و می زنند از اسم موسیقی نیز دچار کهیر شوند همچنان که چنین فجایعی بر پرورش… مطالعه ی بیشتر »
نمی دونم چرا بعضی از اصناف اینطور برخورد می کنن. خوب موفقیت نویسنده، موفقیت ناشر هم هست و در واقع به هم گره خوردن. وقتی محتوا خریدار داشته باشه خوب نویسنده بیشتر راغب میشه و ناشر هم بیشتر سود میبره این سنگ اندازیا و اصطلاح “برو بعد عید بیا تا بهت بگم کی بیا” ییعنی چی
داستان اينه هيشكي به حق خودش قانع نيست، هيشكي از اين ديد به موضوعات نگاه نمي كنه كه با هم بخوريم، همه مي گن همه ي منافع و سود و لقب و افتخار و عنوان بايد مال ما باشه، اين مردم قديم افساري به اسم دين داشتن و اون افسار نمي ذاشت از حيطه ي شرف خارج شن و سر همين هنوز هم افراد مسن بسيار با شرف ترند، الان به جايي رسيديم مردم ديگه نه دين دارن نه از خدا مي ترسند و از سوي ديگه قانون نتونسته جايگاهش رو اونطور كه بايد و شايد در زندگي ايراني ها… مطالعه ی بیشتر »
مطلب رو كه خوندم حس مي كنم رو هوا دارم راه مي رم، اصلا فكر نمي كردم كتاب و اين چيزا انقدر لاشخور بازي باشه شوكه شدم
تازه به گوشه ي كوچكي اشاره كردم
در زمینه ی کتاب واقعا توقع نداشتم اینقدر فقر فرهنگ داشته باشیم آخه هرچی باشه اهل کتاب رو بنام فرهنگ و شعور میشناسیم
خود من هم قبل از اینکه وارد این جمع بشم مثل شما فکر می کردم ولی دلال بازاریه که تا تجربه نکنی باور نمی کنی
سلام استاد..این کتابو الان میشه گیر اورد؟ تو نت ک اصلن نیست..اگ واقا دسترسی نداریم لطفا پی دی افشو تو سایت های فروش پی دی اف کتاب قرار بدید..ممنونم
فروش پی دی اف نداریم
سلام استاد کتاب را میخواستم PDF
نمی شه منتشر کرد
سلام بزرگ مرد آقای سلامی برای دریافت وخرید هریک ازگتاب های موجود جنابعالی به چه روشی مراجعه یا پیگیری کنیم ..راهنمایی کنید
درود نایاب اند